هذیان های شبانه من

تو سه سال اخير هر وقت از جملاتي تو كتابايي كه مي خوندم خوشم مي اومد, تو گوشيم مي نوشتمشون و حدودا 600 تا متني داشتم كه قبل خواب يا تو بيكاري مي خوندمشون و هر وقت مي خواستم اسي به دوستام بدم متناسب با حال اون لحظم يه متني براشون مي فرستادم .حالا چند ماه پيش همشون از تو گوشيم پاك شدن ,چون مثل سگ با گوشيم برخورد ميكنم, لعنت....... يه سريشونو از تو گوشياي بقيه دارم جمع مي كنم, اما كلي از خفن تريناشو واسه كسي نفرستاده بودم, علاوه بر اون متنايي كه خودم نوشته بودمشون تو اين چند سال همشون به گا رفتن!!! ....

(انگاري دفترچه ي خاطراتمو گم كردم...)

FUCK

 اينم از آخرين متناييه كه امروز نوشتم:

اگه اين تخم سگ بي كله, اين باگ ذهن اين بچه رو روشن كند, هفت سال روانكاوي لازم است تا از عواقب آن خلاص شود.

خداحافظ گاري كوپر-رومن گاري

+نوشته شده در سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:,ساعت22:33توسط faeghe | |

نشستم جلوي pcتو خونه, منتظرم كه اين ساعتاي آخر يه معجزه اي شه, يه اتفاق خاص  بيفته كه همين جوري بيخودي يه ساليو به گا نداده باشم. هه.. خندم مي گيره, آخه چه معجزه اي تو اين همه روز چه گهي خوردم ,كه آخه از اين چند ساعت نميگذرم ,بوي گند تعلقات از خودم داره خفم مي كنه, هر سال بيشتر شبيه بقيه شدن نمي دونم, توش چه  جذابيته كه دست ازش بر نمي دارم, حس مي كنم فقط دارم خودمو زنجير مي كنم به آدما  دنيا و ارزشاش كه مي خوام بشاشم توش و من كه يه روزايي تصوير زندگي آيندم يه كوله پشتي و تنهايي و سفر بود ,زندگيه حالم شده زرق و برق و روابط و نظر آدما, من دارم فرو مي رم تو اين لجنو تو اين كثافتي كه بقيه بهش مي گن زندگي! واسه قبول داشتن خودم دنبال رضايت آدما از خودم مي گردم!من تو گه گير كردم ,شدم يكي از همون عوامي كه ازشون بيزار بودم.

+نوشته شده در سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:,ساعت2:8توسط faeghe | |

و صداي گوش خراش ترقه از هر گوشه ي شهر مغزم را مي لرزاند

دلم اما در يك غروب پاييز به سر مي برد

ميان پپاده روي پوشيده از برگ قدم مي زند و . . .  شعر مي خواند . . .

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت17:17توسط faeghe | |

اگر نبودی چقدر تنها تر بودم ...

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت1:45توسط faeghe | |

دیروز صبح یه ساعتی حال اینو که از جام تکون بخورمو نداشتم ,بوی متعفن افسردگی رو که داشت رسوخ می کرد تو مغز و تنمو حس می کردم , بی حرکت خیره به پنجره و پرده ی تیره بودم ,انگار داشتم توی تخت خفه می شدم ,غرق می شدم...

و  کم کم دارم فتح می شم ,اما بیشتر از هر وقتی دارم جلوش دووم میارم...

 

 

Alessandra k cellini-This body This skin

+نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت1:34توسط faeghe | |

ساعت 3:10شب ,پرده ی کشیده, اتاق تاریک, تیک تاک ساعت, صدای سنگین نفس کشیدن هم اتاقی ,سایه ای از هر چیز ,پرو پرانول, تقلا برای خواب, دیشب تا صبح بیدار ماندن ,امشب ترس از تکرارش.

کلافگی و...

 

+نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت23:54توسط faeghe | |

 

مغزم امشب پریود است لطفا بگذار حداقل این یک شب را به حال خودمو بدون خیال تو روی تخت بگذرانم!  

 

 

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت1:17توسط faeghe | |

 

یک جنون مفرط, قهقهه ای برای همه ی لحظاتی که بودم و نخندیدم در پوچی پیوسته ام ,تو ...یک صندلی خالی کنار پنجره ی کافه ی قدیمی ,یک قهوه ی سرد و سیگاری که هرگز روشن نمی شود و اما من...می دوم به دنبال سایه ای که انگار سالها پیش مرا ربوده و با خود برده و تنها یک افسردگی مزمن بر جا گذاسته.

 

+نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:,ساعت17:34توسط faeghe | |

تمام وجودم دوار می چرخد دور این اتاق ,این زندگی, این دنیا...کاش سقوط از همین پنجره آنقدرها هم دلیل نمی خواست, تا همه بگویند خودش را چند سالی زودتر فرستاد به سینه ی قبرستان, تا چند ثانیه حس پرواز را تجربه کرده باشد و کاش همین کافی بود برای تو و مابقی...

 

+نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:27توسط faeghe | |

چند سال پیش بعد یه بحث شدید با مامانم واسه خالی کردن خودم چند خط نوشتم که یه شعری از حسین پناهی که امروز خوندم باعث شد یه جملش یادم بیاد که البته با مضمونی متضاده

و من فرسنگ ها بی راهه خواهم رفت تا از تویی که در راه قدم بر می داری دور شوم.

 اینم شعر حسین پناهی:

چراغ 

 

 

بی راهه رفته بودم 

 

آن شب

دستم را گرفته بود و می کشید

زین بعد همه عمرم را

بی راهه خواهم رفت

 

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت1:28توسط faeghe | |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد