هذیان های شبانه من

 

به خودم نگاه می کنم ...شدم گورکنی واسه دفن کردن تو و خاطراتت...خسته از سگ دوی هر روزه...صبح تا شب ...شب تا صبح...گفتی هیچ کسی منو قد تو نمیشناسه...و من اون روز خوب می دونستم قبل اینکه این احساس به گا بره, همونطور که فکرامون فاصلش به اندازه ی منه تا کودکیم ,باید ازت دل بکنم....
 
و حالا...
پنجره ی باز...
لبخند...
چای با طعم بی خیالی...

اما تو...عزیز من پر کردن گورت هنوز کمی زمان می خواهد.... ...

+نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:,ساعت17:14توسط faeghe | |

امروز خواستم برای چند دقیقه... آن پسری باشم ...

که موهایش را از ته زده بود و خیس زیر باران و هوای سرد ...

در دانشگاه قدم می زد ...

و

سیگار می کشید... ...

 

+نوشته شده در یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,ساعت21:47توسط faeghe | |

 

عشق می میرد.

 

همانطور که شمعدانی های کنار باغچه می میرند...

 

همانطور که شبی پدربزرگم مرد...

 

همانطور که روزی من می میرم...

 

اما برای این مرگ سوگواری نمی کنم.

 

خش خش برگ ها در زیر پایم لذت بخش است ,همانطور که هفته ی قبل بود ...همانطور که هفته ی بعد خواهد بود...

 

شاید هوس باشد(این طور که می گویند)!

 

پس من عاشق نشده ام ...تا به این هفته, تا به این روز ,تا به این لحظه

 

پس من می گویم دروغ است لیلی و مجنون و هر داستانی که بوی خودشیفتگی می دهد و تسخیر آدم ها

 

این بدبختی انسان است...

 

این روان پریشی رومانتیک است...

 

این فقط منم و منم و انسانی که برای اثبات دوست داشتن خودم ,او را به کمک می طلبم.

 

.

 

.

.سرد می شوم...تو هم سرد می شوی...و این می شود پایان تو...پایان ما  .

 !


+نوشته شده در دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:,ساعت22:47توسط faeghe | |

 

دیروز تو مسیر تهران-کرج یکی از این آپارتمانایی رو دیدم که چند صد تا واحد دارن...به خودم گفتم چطور میشه نفس کشید ...زندگی کرد...گذروند...و بعد ده ها تا از این آپارتمانا نزدیک هم...برام مث نمادی از مرگ بود...یک جور قبرستون دسته جمعی...ترسیدم...

 

ما که قبل از رفتن به گور فقط تکرار روزامونو زندگی می کنیم انگاری خیلی وقت قبل از آخرین نفسمون مردیم...این زندگی سیاه و سفید یه رنگی می خواد...

 

 

(شاید یکی از اون واحدا تو یکی از اون آپارتمانا منتطر منه...)

Title:humbly, a silent blue utterance

Alessandra K Cellini

 

+نوشته شده در پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:,ساعت13:2توسط faeghe | |

دیروز با اتوبوس  می رفتم دانشگاه که پیرزنی چروکیده پیشم نشست .کیف پولشو گم کرده بود . ناراحت بود و می نالید ...من نه حوصله ی شنیدن حرفاشو داشتم ...نه حوصله ی دلداری دادنشو... سرم تو پنجره بود. هر چند دقیقه یه جمله می گفت و من حتی سرمو بر نمی گردوندم. به خودم می گفتم تنها کاری که می تونم بکنم دادن کرایشه, همین.  

!!

+نوشته شده در چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:,ساعت18:42توسط faeghe | |

سفر تو شب...دیشب که از ساری بر می گشتم  لحظه ای نخوابیدم...تو شب حتی لامپ نئونی کنار جاده هم دیدنی میشه...انگاری دو تا دنیاست روز و شب...که به هم پیوند می خورن...انگاری یه هاله ی مشکیه مقدس روی زمین پخش می شه...بی انصافیه اگه شبو زندگی نکرد...

 

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:,ساعت17:44توسط faeghe | |

 سال پيش بهترين سيزده بدري بود كه تا حالا داشتم... بماند كه پنج صبح خوابيدم و مجبور شدم 6:15 پا شم و تا چند ساعت يه كم گيج مي زدم, اما ...

رفتيم روستاي مادربزرگم. حدودا 35 نفري بوديم, باغ يكي از فاميلا . تو باغ زير انداز انداختيم و واسه نهار در حد رودل كباب خورديم.با كلي اصرار چند نفري راضي شدن كه بريم كافر قلعه . روي يه تپست با شيب زياد, كه بالا رفتن ازش مكافاتيه .مسيرش زيباست,درخت...چمن...بوته...و  پر از سنگاي بزرگيه كه روشون علامت و نقاشيه و زيرشون حفره كندن قديما راهزنا گنجاشون رو اونجا مخفي مي كردن .و بالاخره به كافر  قلعه رسيديم, البته چيزي از از قلعه نمونده بود. سطحشو  كنده بودن, ميگن از اونجا يه راه زيرزمينيه چند كيلومتري وجو داره واسه فرار.(اين داستانا, بودن تو اينجاها, منو مسحور مي كنه... يه جور لمس گذشتست, انگاري جلوي چشام يه فيلمي داره پخش مي شه از زندگيه اونا, يا مث اينكه من برگشتم به اون زمانو دارم نگاشون مي كنم, انگار همشون زندن و من فقط يه روحم ...)

برگشت  رفتيم رودخونه ( راه رفتن تو آب سرد عاليه ...سرماش تو تمام تنت پخش مي شه, كم كم پاهات سر مي شه و من عاشق اين حسم...)

غروب رسيديم  باغ پيش بقيه شام خوشمزه و گپ و گفت تا 12 شب.

 

امسال اما تا 2 خوابيدم, پا شدم لوبيا خوردم, خواهرم گفت بريم رو تراس بشينيم و من و 2 تا خواهرام رفتيم تو فضاي خاليه تراس كه 70 سانت در 1 متر بود, زيرانداز پهن كرديمو چايي و شكلات خورديم و  ورق بازي كرديم ..آخرش اما من نفهميدم كي بازيو برد...

 

+نوشته شده در دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,ساعت14:57توسط faeghe | |

وقتي حسابي از همه چي كلافم ,  پنجره اتاقمو باز مي كنم,  پرده رو مي كشم و نور قرمز تو اتاقم پخش مي شه ...حبابمو كوك مي كنم و دراز مي كشم روي تختم .اونوقت كتاب خوندن و قهوه ي تلخ نوشيدن  لذت بخش ترين كاراي دنياست...

(موزيك stationary traveller از camel هم تو اين حال عاليه)

 

+نوشته شده در جمعه 11 فروردين 1391برچسب:,ساعت23:26توسط faeghe | |

شبي سرد و باراني...من پياده و تنها...تو پياده و تنها...خيس زير باران...نگاهي كه گره مي خورد...اما مي گذرم...اما مي گذري...مي ماني اما... تو و نگاهت... در خاطرات شبي سرد و باراني

 

+نوشته شده در جمعه 11 فروردين 1391برچسب:,ساعت23:9توسط faeghe | |

دوست خواهرم چند روزه كه افسردگي گرفته و فاطمه همش ازم مي پرسه چي ميشه كه آدم يه دفعه اينجوري ميشه, امروز فهميدي خواهرم ؟آدمي كه خوشي و ناخوشيه حالش بند چيزاي كوچيكي باشه,با يه جمله ميشه مثل دوست تو, مثل امروز من. . .

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:,ساعت23:25توسط faeghe | |

تو سه سال اخير هر وقت از جملاتي تو كتابايي كه مي خوندم خوشم مي اومد, تو گوشيم مي نوشتمشون و حدودا 600 تا متني داشتم كه قبل خواب يا تو بيكاري مي خوندمشون و هر وقت مي خواستم اسي به دوستام بدم متناسب با حال اون لحظم يه متني براشون مي فرستادم .حالا چند ماه پيش همشون از تو گوشيم پاك شدن ,چون مثل سگ با گوشيم برخورد ميكنم, لعنت....... يه سريشونو از تو گوشياي بقيه دارم جمع مي كنم, اما كلي از خفن تريناشو واسه كسي نفرستاده بودم, علاوه بر اون متنايي كه خودم نوشته بودمشون تو اين چند سال همشون به گا رفتن!!! ....

(انگاري دفترچه ي خاطراتمو گم كردم...)

FUCK

 اينم از آخرين متناييه كه امروز نوشتم:

اگه اين تخم سگ بي كله, اين باگ ذهن اين بچه رو روشن كند, هفت سال روانكاوي لازم است تا از عواقب آن خلاص شود.

خداحافظ گاري كوپر-رومن گاري

+نوشته شده در سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:,ساعت22:33توسط faeghe | |

نشستم جلوي pcتو خونه, منتظرم كه اين ساعتاي آخر يه معجزه اي شه, يه اتفاق خاص  بيفته كه همين جوري بيخودي يه ساليو به گا نداده باشم. هه.. خندم مي گيره, آخه چه معجزه اي تو اين همه روز چه گهي خوردم ,كه آخه از اين چند ساعت نميگذرم ,بوي گند تعلقات از خودم داره خفم مي كنه, هر سال بيشتر شبيه بقيه شدن نمي دونم, توش چه  جذابيته كه دست ازش بر نمي دارم, حس مي كنم فقط دارم خودمو زنجير مي كنم به آدما  دنيا و ارزشاش كه مي خوام بشاشم توش و من كه يه روزايي تصوير زندگي آيندم يه كوله پشتي و تنهايي و سفر بود ,زندگيه حالم شده زرق و برق و روابط و نظر آدما, من دارم فرو مي رم تو اين لجنو تو اين كثافتي كه بقيه بهش مي گن زندگي! واسه قبول داشتن خودم دنبال رضايت آدما از خودم مي گردم!من تو گه گير كردم ,شدم يكي از همون عوامي كه ازشون بيزار بودم.

+نوشته شده در سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:,ساعت2:8توسط faeghe | |