دیروز با اتوبوس می رفتم دانشگاه که پیرزنی چروکیده پیشم نشست .کیف پولشو گم کرده بود . ناراحت بود و می نالید ...من نه حوصله ی شنیدن حرفاشو داشتم ...نه حوصله ی دلداری دادنشو... سرم تو پنجره بود. هر چند دقیقه یه جمله می گفت و من حتی سرمو بر نمی گردوندم. به خودم می گفتم تنها کاری که می تونم بکنم دادن کرایشه, همین. !!
نظرات شما عزیزان:
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesارديبهشت 1391فروردين 1391 اسفند 1390 AuthorsfaegheLinks
ردیاب خودرو
Specific![]() ![]() ![]() LinkDump
حمل ماینر از چین به ایران |