هذیان های شبانه من

و صداي گوش خراش ترقه از هر گوشه ي شهر مغزم را مي لرزاند

دلم اما در يك غروب پاييز به سر مي برد

ميان پپاده روي پوشيده از برگ قدم مي زند و . . .  شعر مي خواند . . .

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت17:17توسط faeghe | |

اگر نبودی چقدر تنها تر بودم ...

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت1:45توسط faeghe | |

دیروز صبح یه ساعتی حال اینو که از جام تکون بخورمو نداشتم ,بوی متعفن افسردگی رو که داشت رسوخ می کرد تو مغز و تنمو حس می کردم , بی حرکت خیره به پنجره و پرده ی تیره بودم ,انگار داشتم توی تخت خفه می شدم ,غرق می شدم...

و  کم کم دارم فتح می شم ,اما بیشتر از هر وقتی دارم جلوش دووم میارم...

 

 

Alessandra k cellini-This body This skin

+نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت1:34توسط faeghe | |

ساعت 3:10شب ,پرده ی کشیده, اتاق تاریک, تیک تاک ساعت, صدای سنگین نفس کشیدن هم اتاقی ,سایه ای از هر چیز ,پرو پرانول, تقلا برای خواب, دیشب تا صبح بیدار ماندن ,امشب ترس از تکرارش.

کلافگی و...

 

+نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت23:54توسط faeghe | |

 

مغزم امشب پریود است لطفا بگذار حداقل این یک شب را به حال خودمو بدون خیال تو روی تخت بگذرانم!  

 

 

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت1:17توسط faeghe | |

 

یک جنون مفرط, قهقهه ای برای همه ی لحظاتی که بودم و نخندیدم در پوچی پیوسته ام ,تو ...یک صندلی خالی کنار پنجره ی کافه ی قدیمی ,یک قهوه ی سرد و سیگاری که هرگز روشن نمی شود و اما من...می دوم به دنبال سایه ای که انگار سالها پیش مرا ربوده و با خود برده و تنها یک افسردگی مزمن بر جا گذاسته.

 

+نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:,ساعت17:34توسط faeghe | |

تمام وجودم دوار می چرخد دور این اتاق ,این زندگی, این دنیا...کاش سقوط از همین پنجره آنقدرها هم دلیل نمی خواست, تا همه بگویند خودش را چند سالی زودتر فرستاد به سینه ی قبرستان, تا چند ثانیه حس پرواز را تجربه کرده باشد و کاش همین کافی بود برای تو و مابقی...

 

+نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:27توسط faeghe | |

چند سال پیش بعد یه بحث شدید با مامانم واسه خالی کردن خودم چند خط نوشتم که یه شعری از حسین پناهی که امروز خوندم باعث شد یه جملش یادم بیاد که البته با مضمونی متضاده

و من فرسنگ ها بی راهه خواهم رفت تا از تویی که در راه قدم بر می داری دور شوم.

 اینم شعر حسین پناهی:

چراغ 

 

 

بی راهه رفته بودم 

 

آن شب

دستم را گرفته بود و می کشید

زین بعد همه عمرم را

بی راهه خواهم رفت

 

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت1:28توسط faeghe | |

 

بیرحم شده ام...یا ...نمی دونم...

-دلم واست تنگ شده کاش می شد می دیدمت...

و من ,نه تنفر, نه اشتیاق ,هیچ حسی ,مانده ام در جواب همین دو خط اس ت که چه بگویم

-من چسبیدم به این اتاق و خوابگاه,  شاید در آینده بشه

-دوست دارم که بشه...!

و من باز موندم که چی بگم ,می خوابم اصلا.fuck!

+نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:4توسط faeghe | |

چیزی درونم به جنبش افتاده ,هنوز هم بیشتر اوقات روز به همان منوال می گذرد, تفاوت در ثانیه های طلاییست که تجربه می کنم, دیروز عبور نور خورشید ,امروز پیاده روی در هوای سرد ,نمی دانم ,هنوز همان موج ویرانگری دارد مرا به گا می دهد ,در هر قدم خرده هایم را در رد پاهایم جا می گذارم ,می ریزم ,اما گام بر می دارم ,دوره ی روشن بینی و امید نیز مدت هاست که برایم به سر آمده ,من از این موزیک لذت می برم ,از این ثانیه های تنهایی, زیباست و غم انگیز, اما هجم حضور کسی مرا مچاله نمی کند,آزار نمی دهد ,کلمات ولمس, اینجا نشسته ام, روبروی لپ تاپم ,وjared letoمی خواند ,و من کمی سردم است ,و تکه های گوشیم از هم جدا شده, و می نویسم , هر چند کس شری بیش نیست.و انگار قرن ها فاصله دارم از زندگیم, از امروز, از فردا ,از همه, تکه ای از زمین جدا شده ,من و این اتاق خالی بر آن سواریم ,اگر مقصد سیاه چاله هم باشد از زمین و پیوندم با ثانیه ای که رفته و ثانیه ای که خواهد آمد هم بهتر است...

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:,ساعت21:2توسط faeghe | |