هذیان های شبانه من

بیگانه ها


شاید باور نکنی

ولی آدم هایی هایی هستند

که زندگیشان

بی کمترین رنج و پریشانی

می گذرد

خوب لباس می پوشند
خوب می خورند

خوب می خوابند

از زندگی خانوادگیشان راضی اند

البته بعضی وقت ها غمگین می شوند

ولی اثری بر زندگیشان نمی گذارد

همیشه حالشان خوب است

و مرگشان

مرگی است راحت در میانه ی خواب


شاید باور نکنی

ولی این جور آدم ها وجود دارند


ولی من از آنها نیستم


نه  من هرگز ار آنها نیستم

من حتی هیچ نزدیکی به نوع زندگی آنها ندارم

ولی آنها

آنجایند


و من اینجا.


چارلز بوکفسکی

 

My Flower

+نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت12:34توسط faeghe | |

چند دقیقست نشستم اینجا که یه چیزی بنویسم...ترجیح میدم یه چند روز یه مرض درست حسابی می گرفتم که بگم واسه اینه که اینجوریم و با یه مشت قرص حله...البته الآنم با یه مشت قرص میشه حلش کرد...

چی میگم!

سه چهار روزی یه مرض تخمی گرفتم ...حالت تهوع و سرگیجه...که دوایی هم نداره جز این که یه کم درست غذا بخورم...

رو به بهبودم چون دوباره نسبت به همه دارم سر میشم...هر چی کمتر اذیت شی حالت بهتره



دوستام فردا میرن نمایشگاه کتاب... من ازش بیزارم... شلوغیش منو میریزه به هم...

هر چند هفته...لذت گشت زدن تو قفسه کتاب فروشیا ....نشستن رو نیمکتو خوندن چند خط و نگاه انداختن به کتابای جدید...نه...اصلا حاضر نیستم با نمایشگاه عوضش کنم...


این نقاشی رو دوست دارم ... ....

از:Gustave Dore

 

+نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت1:7توسط faeghe | |

بعضی وقتا بد هم نیست واسه چند روز خودتو حبس کنی تو اتاق ,دراز بکشی روی تختتو هیچ کاری انجام ندی. خیره شی به یه نقطه رو دیوار, گلتم بذاری بیرون تو هوای آزاد که اگه بارون اومد- مثل الآن که داره می آد-دیگه زحمت آب دادن بهش هم به خودت ندی ...فقط آهنگ گوش بدی و خوباشو بذاری رو ریپیت واسه ساعتها...

 

 

http://mp3lemon.org/song/171543/Walking On Air

http://s1.picofile.com/file/7334151719/Child_Falling_Asleep.mp3.html

http://mp3lemon.org/song/63844/Edvard_Grieg_-_02_-_Prelude_To_Act_II_Ingrids_Abduction_And_Lament

http://www.4shared.com/mp3/ozZkrjEq/10-Rare_Bird_-_Sympathy.html

...

اینجوری یه کم زهر زندگی و آدما از وجودت کم میشه, اما باز...

 

 

+نوشته شده در جمعه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت23:31توسط faeghe | |

یادمه هنوز مدرسه نمی رفتم ,یه روز می خواستم برم تو حیاط که همه چیز رو جور دیگه ای دیدم ...همه چیز چندین برابر بزرگتر... غیر واقعی... سایه وار... درهم پیچیده ...دیگه مرزی بین اشیا نبود. حس می کردم به دنیای دیگه ای پرت شدم ...چند دقیقه ای ادامه داشت ,من دستمو به دیوار گرفته بودم و کمی می ترسیدم.  دیگه شروع شد, هفته ای چند بار. چند سال پیش کم کم از این دید احساس لذت می کردم... چیزی که همیشه بهم آزار می داد دیگه مایه ی آرامشم می شد و حالا دیگه خیلی کم می آد سراغم .

سال پیش که تهوع  از سارتر رو می خوندم بعضی توصیفاتشو و دنیاشو لمس می کردم ,کمی شبیه دنیای من بود... حس خوبی داشتم...

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت17:13توسط faeghe | |

 

 

خسته...

کلافه...

آشفته...

 

فردا باید بزنم بیرون...

شاید بهتر شدم.

Attempting To Escape-bjorn bauer

www.bjornbauerart.com

+نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت15:7توسط faeghe | |

فکر کنم حدودا سیزده سالم بود که یه شب خواب دیدم دارم تو یه جنگل قدم می زنم .می رسم به یه کلبه ی چوبی پوسیده که روی یه حفره ی بزرگ بود .یهو صدایی اومد. می ترسیدم داخل کلبه شم ,می ترسیدم خراب شه ,اما می رم داخل . در از پشت قفل می شه و صدای یک پیرزن... نامفهوم ...آزاردهنده...

می خواستم داد بزنم ,کمک بخوام .اما هیچ صدایی از من بلند نمی شد ,بهم می گفت هیچ کسی صداتو نمیشنوه .لال بودم انگار و بزرگترین زجرم همین بود ...

و برای مدتی طولانی ادامه داشت .هر شب همون جنگل ,همون کلبه ,همون صدا .سه یا چهار باری اون پیرزنو دیدم, با موهای سفید بلند و پیراهنی پاره ...هر شب منو توی کلبه حبس می کرد و جنون آمیز می خندید ...

نمی دونم کی تموم شد اما ,اون تصاویر هنوز توی ذهنمه و ترسم وقتی که در بسته می شد....

 

Childhood by Wissam Shekhani, ink on paper

+نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت14:50توسط faeghe | |

بعضی شبا

ساعت 11 که می شه

برعکس همیشه

که تازه شروع می کنم به نفس کشیدن

تموم می شم و پهن می شم روی تخت

ریتم زندگیم وارونه میشه

خستگی و خواب رسوخ می کنه

و من فقط باید بخوابم

دلخور می شم

یک شبو از دستم در می آره

اما

مثل غرق شدن می مونه

یا فرو رفتن تو یه مرداب

یه کم آروم که باشی

ازش لذت می بری...!

 

Photo By:Gabriela Morawetz

Title:The Sleeping Self

+نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت19:43توسط faeghe | |

سر کلاس اصول

ردیف چهارم نشستم

گوشه ,کنار پنجره ی باز

هوای مطبوع منو بغل گرفته

استاد داره درس میده

می گه که بنویسیم

من یک دفتر و خودکار جلومه

و کتابی از بوکفسکی

که زیر میز پنهانش کردم

و دارم توش سیر می کنم...

+نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت19:34توسط faeghe | |

 

بعضی وقتا می خوای فقط بگذره

می خوای روزا بیفته تو دور تندش

می خوای بشه رفتن

بعضی وقتا عجیب ناراحتی

دلخوری

حبسش می کنی تو سینت

بعضی وقتا میشکنی از بهترین دوستت!

گوشی رو که خاموش کنی

فردا رو هم مریض شی و تو تختت بمونی

مجبور نمیشی عذرخواهیشو هم بشنوی(!)

گوشی خاموشه ,حسابی هم تب دارم

مث اینکه همه چیز عالیه...!!!

+نوشته شده در یک شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت23:56توسط faeghe | |

 

از دوستام جدا می شم

باید برم سر کلاس

تایم چهارم :تربیت بدنی

مسیر رو می رم

یه جای پرت تو دانشگاه

هوا خوبه...

می شینم زیر سایه یه درخت.

 

بچه ها دارن راکتاشونو بر می دارن

استاد داره حضور و غیاب می کنه

من ...نشستم زیر یه درخت ,روی زمین

باد می خوره به صورتم

و سکوت

همه چیز تو این لحظه کامله.

 

+نوشته شده در شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت23:6توسط faeghe | |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد