هذیان های شبانه من

 

بیرحم شده ام...یا ...نمی دونم...

-دلم واست تنگ شده کاش می شد می دیدمت...

و من ,نه تنفر, نه اشتیاق ,هیچ حسی ,مانده ام در جواب همین دو خط اس ت که چه بگویم

-من چسبیدم به این اتاق و خوابگاه,  شاید در آینده بشه

-دوست دارم که بشه...!

و من باز موندم که چی بگم ,می خوابم اصلا.fuck!

+نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:4توسط faeghe | |

چیزی درونم به جنبش افتاده ,هنوز هم بیشتر اوقات روز به همان منوال می گذرد, تفاوت در ثانیه های طلاییست که تجربه می کنم, دیروز عبور نور خورشید ,امروز پیاده روی در هوای سرد ,نمی دانم ,هنوز همان موج ویرانگری دارد مرا به گا می دهد ,در هر قدم خرده هایم را در رد پاهایم جا می گذارم ,می ریزم ,اما گام بر می دارم ,دوره ی روشن بینی و امید نیز مدت هاست که برایم به سر آمده ,من از این موزیک لذت می برم ,از این ثانیه های تنهایی, زیباست و غم انگیز, اما هجم حضور کسی مرا مچاله نمی کند,آزار نمی دهد ,کلمات ولمس, اینجا نشسته ام, روبروی لپ تاپم ,وjared letoمی خواند ,و من کمی سردم است ,و تکه های گوشیم از هم جدا شده, و می نویسم , هر چند کس شری بیش نیست.و انگار قرن ها فاصله دارم از زندگیم, از امروز, از فردا ,از همه, تکه ای از زمین جدا شده ,من و این اتاق خالی بر آن سواریم ,اگر مقصد سیاه چاله هم باشد از زمین و پیوندم با ثانیه ای که رفته و ثانیه ای که خواهد آمد هم بهتر است...

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:,ساعت21:2توسط faeghe | |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد