اما تو...عزیز من پر کردن گورت هنوز کمی زمان می خواهد.... ...
امروز خواستم برای چند دقیقه... آن پسری باشم ... که موهایش را از ته زده بود و خیس زیر باران و هوای سرد ... در دانشگاه قدم می زد ... و سیگار می کشید... ...
عشق می میرد.
همانطور که شمعدانی های کنار باغچه می میرند...
همانطور که شبی پدربزرگم مرد...
همانطور که روزی من می میرم...
اما برای این مرگ سوگواری نمی کنم.
خش خش برگ ها در زیر پایم لذت بخش است ,همانطور که هفته ی قبل بود ...همانطور که هفته ی بعد خواهد بود...
شاید هوس باشد(این طور که می گویند)!
پس من عاشق نشده ام ...تا به این هفته, تا به این روز ,تا به این لحظه
پس من می گویم دروغ است لیلی و مجنون و هر داستانی که بوی خودشیفتگی می دهد و تسخیر آدم ها
این بدبختی انسان است...
این روان پریشی رومانتیک است...
این فقط منم و منم و انسانی که برای اثبات دوست داشتن خودم ,او را به کمک می طلبم.
.
. .سرد می شوم...تو هم سرد می شوی...و این می شود پایان تو...پایان ما . !
دیروز تو مسیر تهران-کرج یکی از این آپارتمانایی رو دیدم که چند صد تا واحد دارن...به خودم گفتم چطور میشه نفس کشید ...زندگی کرد...گذروند...و بعد ده ها تا از این آپارتمانا نزدیک هم...برام مث نمادی از مرگ بود...یک جور قبرستون دسته جمعی...ترسیدم...
ما که قبل از رفتن به گور فقط تکرار روزامونو زندگی می کنیم انگاری خیلی وقت قبل از آخرین نفسمون مردیم...این زندگی سیاه و سفید یه رنگی می خواد...
(شاید یکی از اون واحدا تو یکی از اون آپارتمانا منتطر منه...) Title:humbly, a silent blue utterance Alessandra K Cellini
دیروز با اتوبوس می رفتم دانشگاه که پیرزنی چروکیده پیشم نشست .کیف پولشو گم کرده بود . ناراحت بود و می نالید ...من نه حوصله ی شنیدن حرفاشو داشتم ...نه حوصله ی دلداری دادنشو... سرم تو پنجره بود. هر چند دقیقه یه جمله می گفت و من حتی سرمو بر نمی گردوندم. به خودم می گفتم تنها کاری که می تونم بکنم دادن کرایشه, همین. !!
سفر تو شب...دیشب که از ساری بر می گشتم لحظه ای نخوابیدم...تو شب حتی لامپ نئونی کنار جاده هم دیدنی میشه...انگاری دو تا دنیاست روز و شب...که به هم پیوند می خورن...انگاری یه هاله ی مشکیه مقدس روی زمین پخش می شه...بی انصافیه اگه شبو زندگی نکرد...
سال پيش بهترين سيزده بدري بود كه تا حالا داشتم... بماند كه پنج صبح خوابيدم و مجبور شدم 6:15 پا شم و تا چند ساعت يه كم گيج مي زدم, اما ... رفتيم روستاي مادربزرگم. حدودا 35 نفري بوديم, باغ يكي از فاميلا . تو باغ زير انداز انداختيم و واسه نهار در حد رودل كباب خورديم.با كلي اصرار چند نفري راضي شدن كه بريم كافر قلعه . روي يه تپست با شيب زياد, كه بالا رفتن ازش مكافاتيه .مسيرش زيباست,درخت...چمن...بوته...و پر از سنگاي بزرگيه كه روشون علامت و نقاشيه و زيرشون حفره كندن قديما راهزنا گنجاشون رو اونجا مخفي مي كردن .و بالاخره به كافر قلعه رسيديم, البته چيزي از از قلعه نمونده بود. سطحشو كنده بودن, ميگن از اونجا يه راه زيرزمينيه چند كيلومتري وجو داره واسه فرار.(اين داستانا, بودن تو اينجاها, منو مسحور مي كنه... يه جور لمس گذشتست, انگاري جلوي چشام يه فيلمي داره پخش مي شه از زندگيه اونا, يا مث اينكه من برگشتم به اون زمانو دارم نگاشون مي كنم, انگار همشون زندن و من فقط يه روحم ...) برگشت رفتيم رودخونه ( راه رفتن تو آب سرد عاليه ...سرماش تو تمام تنت پخش مي شه, كم كم پاهات سر مي شه و من عاشق اين حسم...) غروب رسيديم باغ پيش بقيه شام خوشمزه و گپ و گفت تا 12 شب. امسال اما تا 2 خوابيدم, پا شدم لوبيا خوردم, خواهرم گفت بريم رو تراس بشينيم و من و 2 تا خواهرام رفتيم تو فضاي خاليه تراس كه 70 سانت در 1 متر بود, زيرانداز پهن كرديمو چايي و شكلات خورديم و ورق بازي كرديم ..آخرش اما من نفهميدم كي بازيو برد...
وقتي حسابي از همه چي كلافم , پنجره اتاقمو باز مي كنم, پرده رو مي كشم و نور قرمز تو اتاقم پخش مي شه ...حبابمو كوك مي كنم و دراز مي كشم روي تختم .اونوقت كتاب خوندن و قهوه ي تلخ نوشيدن لذت بخش ترين كاراي دنياست... (موزيك stationary traveller از camel هم تو اين حال عاليه)
شبي سرد و باراني...من پياده و تنها...تو پياده و تنها...خيس زير باران...نگاهي كه گره مي خورد...اما مي گذرم...اما مي گذري...مي ماني اما... تو و نگاهت... در خاطرات شبي سرد و باراني |
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesارديبهشت 1391فروردين 1391 اسفند 1390 AuthorsfaegheLinks
ردیاب خودرو
Specific![]() ![]() ![]() LinkDump
حمل ماینر از چین به ایران |